دوم خرداد رای اولی بودم

سال ۷۶ رای اولی بودم.

سال ۷۵-۷۶ کلاس اول دبیرستان بودم. در آن سالها مشتری دوهفته نامه ی «عصر ما» ارگان سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بودم و نیز روزنامه «سلام» و گاهی «رسالت» و نیز گهگاه «ایران فردا». از آبان ۷۵ در روزنامه سلام و دوهفته نامه عصرما ،‌ بحث بر سر بازگشت میرحسین موسوی بود، که به نوعی بهترین نیروی مدیریتی خط امامی به شمار میرفت، به ویژه گروه های خط امامی و مجمع روحانیون که در دوران پس از فوت امام در مجلس چهارم و پنجم، دیگر اقلیت محسوب می شدند و تکنوکرات های هاشمی با موتلفه و جامعه روحانیت، سه قوه را به دست گرفته بودند.
روزنامه رسالت و دیگران هم به قول معروف احساس خطر کردند و اختلافات میرحسین موسوی و خامنه ای را در دوران امام یادآوری کردند و به شدت به بازگشت میرحسین واکنش نشان دادند.
تا اینکه حدود آبان یا آذر ۷۵ بود که نام «دکتر خاتمی» را برای نخستین بار در عصرما و روزنامه سلام دیدم و نیز نخستین بار درباره اش از شوهرخاله ام شنیدم که می‌گفت انسان بسیار شریف و فرهنگی است. چنین بود که دکتر خاتمی در خانواده ی ما مطرح شد.
یادم می آید در مراسم سالگرد شهادت دایی ام که پدربزرگ بین ۱۶ تا ۲۰ فروردین هر سال در منزلش در گوهردشت کرج می‌گرفت، بحث غالب مراسم آن سال، انتخابات بود. دوستان جبهه و جنگ و حوزه و درسِ داییِ طلبه ام هم هر سال می آمدند که یا طلبه بودند یا همرزم جبهه ی دایی ام بودند یا هر دو، و اغلب مانند دایی ام، طرفدار ناطق نوری بودند یکی از این طلاب که اسمش یادم رفته و عمامه ی سیاه و عبای قهوه ای و ریش نامرتب داشت، با من بحث مفصلی داشت که در پایان بحث هم توهینی به دکتر خاتمی کرد و من یقه اش را چسبیدم و بابابزرگ و دیگران ما را جدا کردند. این بود نخستین آکسیون سیاسی‌ام در مواجهه با مخالف سیاسی.
تا عاشورای ۷۶ دیگر همه دکتر خاتمی را می شناختند و جامعه دو قطبی شده بود و اوج بحث ها و جدل ها بود. یادم می آید آن سالها که در کرج زندگی می کردیم، تمام مراسم روز عاشورا و تاسوعا، به جای عزاداری، همه مشغول تبلیغات برای کاندید مورد نظرشان بودند. در دسته ی سینه زنی و زنجیرزنی مسجد جامع گوهردشت،‌ بی توجه به نوحه خوان، در حال سینه زدن پچ پچ می کردیم و دلیل و استدلال له یا علیه دو کاندیدا می آوردیم.

دایی بزرگ ام در ستاد مرکزی ری شهری مشغول بود و لذا برای ری شهری تبلیغ می کرد چون رفیق او بود. اما عموهایم نیز همه طرفدار ناطق بودند. شب پیش از انتخابات، عمو کوچک ام و همسرش به خانه ی ما آمدند و کلی نشریه یالثارات و اینها را آوردند که تکه هایی از رمان های چاپ شده در دوران خاتمی در وزارت فرهنگ را زده بود که مثلا خلاف عفت عمومی است و برای اینکه ثابت کنند خاتمی انسان فاسدی است. ما فقط گوش کردیم و اینها کلی منبر رفتند. آخرش به عمو گفتم تو چند تا از این رمان ها را خوانده ای؟ گفت هیچ کدام. من برخی از این رمانها را داشتم و گفتم اینها را دارم خوانده ام و اگر خواستی میدهم بخوانی. و گفتم در ضمن می شود از قرآن هم یک تکه جمله ی سوره ی یوسف را درآورد و به خدا تهمت فساد زد! و گفتم که رای من خاتمی است. بابا مرتضی هم لبخندی حواله شان کرد و مادرم با لبخند بدرقه شان کرد و مهمانان با چهره ی نه چندان خوشحال رفتند.
فردای آن روز صبح زود بابا مرتضی رفته بود تا مسجد نزدیک خانه و برگشته بود که ما از خواب بیدار شدیم. میگفت صف بسیار شلوغ است. ظهر ساعت ۲ برویم خلوت است. دایی بزرگ ام به همراه خانواده شان هم فکر می کنم از تهران به کرج آمده بودند برای رای دادن. خلاصه اینکه ما یک کل کل هم با دختر دایی داشتیم زیرا که او هم رای اولی بود و میگفتم که در خانه ما دموکراسی حاکم است هرکس رای مستقل دارد ولی در خانواده دایی ، همه تان می خواهید به ری شهری رای بدهید 🙂
بالاخره صف طولانی تمام شد و من نخستین بار رای دادم. بین ساعت ۲ تا ۳ بعد از ظهر بود که با مادرم رفتیم رای دادیم. بابا مرتضی زودتر رای داده بود و رفته بود خرید برای ناهار. پدربزرگ و مادربزرگم در مدرسه ی نزدیک خانه شان در گوهردشت ، به خاتمی رای داده بودند. فکر می کنم همان روز ناهار در خانه ی ما یا خانه ی پدربزرگ جمع شدیم. دایی بزرگه ام به ری شهری رای داده بود ولی میگفت رصد میکردم همه می نوشتند خاتمی. رصد نیم ساعته ی من و مامان هم همین را میگفت. بابا مرتضی نفهمیدم به کی رای داده و رای اش را نمیگفت ولی حدس این است که به ری شهری رای داده است. مثل یکی دیگر از عموهایم که مغازه اش را برای ستاد ری شهری داده بود و می‌گفت رای ام با خاتمی بود ولی نمک گیر ری شهری شدم.
جالب این است که همه ی این فامیل های ما که در خرداد ۷۶ رای های متفاوت داشتند، در خرداد ۸۸ رای شان «میرحسین موسوی» بود.

این نوشته را دو خرداد ۱۳۹۲ در پاریس نوشتم.
همچنان دوم‌خردادی‌ام. نوشتاری دیگر بشاید که در باب «دوم خردادی» به عنوان یک اخلاق سیاسی (و نه استراتژی) بنویسم. تا به زودی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *