بامدادان امروز، یک روز پس از ۹۷/۷/۷ و به مناسبت هفته دفاع مقدس، جمعی از دوستداران انقلاب، به دیدار جانبازان آسایشگاه ثارالله شتافتیم. هنگامی که وارد میشدم، در آستانهی ورودی اصلی در خیابان، جانبازی روی ویلچر ایستاده بود، با سبیلهای انبوه، و بازوان ورزیده. پهلوان بود. به این اندیشیدم که این پهلوان چه یهخم و دوخم ها از دشمن گرفته، و چگونه پشت خصم دون را به خاک مالیده، و از خاک وطن بیرون انداخته! اما امروز روی ویلچر است. سالهاست که با گلوله های ناجوانمردانهی دشمن فرومایه، روی ویلچر است. پهلوانی بود. سلام کردم و دست دادم. محکم دست داد و دستم را سفت فشرد. «سلام جوان».
پلاکاردی در حیاط نصب بود که هفته دفاع مقدس را به بازدید کنندگان تبریک گفته بود، با عکسهایی از گل لاله.
به دوستان پیوستم و سپس همگی به سمت اتاق قرمز رفتیم. اتاقی که در قرمز اش رو به حیاط باز میشود. اتاق عمو موسی. چندسال بود ثارالله نیامده بودم. شاید سه چهار سال. این سالها بیشتر به آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان نیایش میرفتیم. بازدید کسانی که گاهی چهرهها یادشان نمیماند، گاهی تاریخها از دستشان در میرود. گاهی حرفها در ذهن شان نمیماند، گاهی هنوز نمیدانند جنگ تمام شده است، گاهی نمیفهمند صدام مرده است. گاهی خودشان را فراموش کرده اند. آنجا را «فراموشخانه» نامگذاری کرده بودم. اما ثارالله اینگونه نیست. ثاراللهیها یک بار هم که به دیدنشان بروی، چهرهات را در یاد خواهند داشت. متوقع میشوند. انتظار دارند باز هم بروی سراغشان. و آنگاه که چهرهای آشنا ببینند، خوشحال میشوند. عمو موسی سلامت که مرا دید سری تکان داد گفت کجایی؟ این همه مدت؟ بقیه کجان؟ چی شدن؟
آخرین بار، با گروهی از دوستان، افطاری آوردیم و سفره پهن کردیم کنار استخر، درست جلوی در اتاق عمو موسی، و با دیگر جانبازان افطار کردیم. کلی گفتیم و خندیدیم. از دیگران میپرسید که یکی دوتا از ایران رفته بودند و دیگران هم گرفتار کار و مسایل زندگی. اما این حرفها برای جانبازانی که شب و روز در آن خانهی بزرگ پر درخت در آسایش بسر میبرند قانع کننده نیست.
با عمو موسی عکس گرفتیم. کتاب زندگی موسی سلامت را هم که خانم دکتر مصطفوی نوشته است، از عمو موسی خریدیم.
به دیدن دیگر جانبازان رفتیم. در سرسرای طبقه اول چشمبراه ایستادیم تا آنها خرامان خرامان با ویلچر شان بیایند به سوی ما، او که در فتحالمبین مجروح شده بود، تا دیگری ، سرباز داوطلب، که در عملیات والفجر پنج دستش ترکش خورده بود و آمبولانس حامل او به پشت جبهه را زده بودند و فقط او زنده مانده بود، و آن جانباز افغان، و آن دیگری که یک سال اخیر در بیمارستان ساسان چندین عمل جراحی داشت و با بغض میگفت دیگر تحمل درد را ندارم، و یا آن یکی که از گردن قطع نخاع بود، منافقین ضدخلق او را زده بودند. سی و پنج سال پیش. سی و پنج سال فقط از گردن تکان بخوری، چقدر روحیه میخواهد؟ شگفتا، که چه انگیزه و آرمان و ایمانی او را زنده نگه داشته است؟ او از همه بیشتر سخن گفت. از ضرورت مقابله با دشمن، فداکاری شهدا و جانبازان دربرابر دشمنان داخلی و خارجی، و از دستاورد گرانبهای استقلال کشور سخن گفت. از نارضایتی امروز مردم گفت. از مشکلات اقتصادی. از انتظار مردم از عدالت یک حکومت مسلمان محمدی و شیعهی علی. از عدالت اجتماعی گفت و تاکید کرد باید دغدغهای اصلی باشد. از فساد اقتصادی که چونان موریانهای است که در پوستین نظام افتاده است. گمان کنم این نطق بداههی چند دقیقهای او، که از روی کاغذ نمیخواند و قبلاً هم از حفظ نکرده بود، بهتر از نطق هر نماینده مجلس و هر وزیر و وکیلی بود. آری، این دغدغه های مسوولانه است که او را زنده نگه داشته است. زنده و حاضر و ناظر بر اعمال وارثان ایثارگری شهیدان و جانبازان که امروز کارگزار مردماند. تشنگان خدمت اند یا شیفتگان قدرت؟!
بیایید گاهی به جانبازان سر بزنیم. جانبازان، نشانِ ایثارگری و رشادت و پهلوانی را با جسم خود به همراه دارند. هر روز از زخمِ ناجوانمردیِ تعدی به خاک این سرزمین درد میکشند. مُذَکِّرِ امروز ما هستند. حاضرند. غایب نیستند. گاهی قیمت این سرزمین را فراموش میکنیم. هزینهای که پرداخت کردیم تا امنیت و آسایش داشته باشیم. گاهی یک پسگردنی محکم نیاز داریم. ما بیشتر نیاز داریم به تذکار. نیازمندیم تا به «آسایشگاه» (آه که چه واژهی متناقض و دروغینیست!) جانبازان پناه ببریم.
تکلیف «تشنگان قدرت» که مشخص است! کاش لااقل آن انگشتشمار کارگزارانِ «شیفتهی خدمتِ» این نظام نیز چنین کنند.
«فَذَکّر، إنَّما انت مُذَکِّرِ، لَستَ علیهم بمُصَیطِر»
(یادآوری کن، که تو یادآوری کننده هستی، ولی بر آنان تسلطی نداری) — سوره غاشیه آیه ۲۱ و ۲۲
مهدی شادکار