نزدیک سپیده‌دم، خواب دید که خود را در یکی از رواق‌های کتابخانه کلمانتین پنهان کرده بود. کتابداری با عینک دودی از او پرسید: دنبال چه می‌گردی؟ هلادیک پاسخ داد: خدا. کتابدار گفت: خدا در یکی از حروف یکی از صفحه‌های یکی از ۴۰۰۰۰۰ جلد کتابِ کتابخانه است. پدرانِ من و …

— الو؟ — سلام! — مِهدی جان! سلام. خونه‌ای؟ من تو خیابونم نمی‌رسم به خونه. هستی بیام مناظره رو ببینم؟ — بله بله بفرمایید! علیرضا بود. از رفقای دانشکده فنی، مقیم پاریس، تهران و در رفت و آمد همیشگی به اقصی نقاط دنیا. همین یک ماه پیش زنگ زدم گفت …